- بنام خدا ...
- سفر..
- پس از لحظه هایی دراز
- بر درخت خاکستری دلم برگی رویید
- و نسیم سبزی تار و پود خفته ی مرا لرزاند
- و هنوز من
- ریشه های تنم را در شن های رویاهام فرو نبرده بودم
- که براه افتادم ...
- پس از لحظه هایی دراز
- سایه ی دستی روی وجودم افتاد
- و لرزش انگشتانش مرا بیدار کرد
- و هنوز من
- پرتو تنهایی خودم را در ورطه ی تاریک درونم نیافکنده بودم
- که براه افتادم
- پس از لحظه هایی دراز
- پر تو گرمی در مرداب یخ زده ی من افتاد
- و هنوز وجودم از سرما می لرزید ! رفت
- پس از لحظه هایی
- یک لحظه گذشت
- برگی از شاخه ی درخت خاکستری رویاهام فرو ریخت
- دستی سایه اش را از روی وجودنم بر چید
- و لنگری در مرداب یخ زده ی زندگیم ! یخ بست
- و من هنوز چشمانم را نه گشوده بودم که ...
- که در خوابی دیگر لرزیدم .
-
لیست کل یادداشت های این وبلاگ